نماز را در مسجد احمدیه خواندیم . با شاهرخ مشغول صحبت بودم . مسئول کمیته شرق تهران هم آنجا
بود . من و شاهرخ در حال خروج از مسجد بودیم که مسئول کمیته ، ما را صدا کرد.
وقتی همه از اطرافش رفتند رو به ما کرد و گفت : امام جمعه لاهیجان با ما تماس گرفته . مثل اینکه سران
حزب توده و چریک های فدایی خلق از تهران به لاهیجان رفته اند . مردم انقلابی و مومن این شهر هم از
دست آن ها آسایش ندارند .
بعد ادامه داد : من شنیدم که شما با بچه های کمیته رفته بودید کردستان . تجربه خوبی هم در مبارزه با
ضد انقلاب دارید . برای همین از شما می خواهم که یک کاری برای لاهیجان بکنید .
ماهم قبول کردیم و قرار شد فردا برای دریافت دو دستگاه اتوبوس و امکانات برویم کمیته مرکز .
وقتی صحبت ها تمام شد ، مسئول کمیته نگاهی کرد و با تعجب گفت : آقا شاهرخ ، شما قبل از انقلاب
چیکار می کردید ؟!شاهرخ لبخندی زد و گفت : بهتره نپرسید ، من و امثال من رو امام آدم کرد . ما گذشته
خوبی نداشتیم .
ایشان ادامه داد : آخه از طرف دادستانی آمده بودند برای دستگیری شما ، حتی من عکسی که آورده
بودند را دیدم .
تصویر خود شما بود . می گفتند : این از گنده لات های قدیمیه . تو جلسه ساواک هو حضور داشته . قرار
دستگیر و به احتمال زیاد اعدام بشه .
من هم توضیح دادم که این آقا الآن از بهترین نیروهای کمیته است . گذشته هرچی بوده تموم شده . اما
الآن آدم فوق العاده درستیه .
صبح فردا با دو دستگاه اتوبوس راهی لاهیجان شدیم . به محض ورود به مسجد جامع رفتیم .
امام جمعه شهر با دیدن ما خیلی خوشحال شد . تک تک ما را در آغوش گرفت و بوسید . بعد هم در گوشه
ای جمع شدیم . ایشان هم اوضاع شهر را توضیح داد و گفت :
مردم دیگر جرأت نمی کنند به مسجد بیایند . نماز جمعه تعطیل شده . مامورین کلانتری هم جرأت بیرون
آمدن از مقر خودشان را ندارند .
درگیری نظامی نداریم . اما آنها همه جا هستند . در و دیوار شهر پر شده از روزنامه ها و اطلاعیه های
آنها . نزدیک به چهل دکه روزنامه در شهر راه انداخته اند .
صحبت های ایشان تمام شد . سلاح ها را کنار گذاشتیم . با شاهرخ شروع به گشت زدن در شهر
کردیم . همانطور بود که حاج آقا می گفت . سر هر چهار راه ایستاده بودند و بحث می کردند .
نماز جماعت را برقرار کردیم . صدای اذان مسجد جامع در شهر پیچید . چند روزی به همین منوال گذشت .
خوب اوضاع شهر را ارزیابی کردیم . شاهرخ هر روز زود تر از بقیه برای نماز صبح بیدار می شد . بقیه را هم
بیدار می کرد . بعد هم پیشنهاد کرد نماز جماعت صبح را در مسجد راه بیاندازیم .
حاج آقا هم خوشحال شد و گفت : اتفاقا پیامبر صلی الله علیه وآله حدیث زیبایی در این زمینه دارند .
ایشان می فرمایند : خواندن نماز جماعت صبح در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح بالاتر است .
بعد از نماز کمی استراحت کردم . عصر بود که با سر و صدای بچه ها از خواب پریدم .
با تعجب پرسیدم : چی شده ؟! شاهرخ جلو آمد و گفت : یکی از بچه ها که قبلا دانشجو بوده ، رفته و با
اونها بحث کرده . بعد هم توده ای ها دنبالش کرده اند . حالا هم جمع شده اند جلوی مسجد . دارن بر ضد
ما شعار می دن .
رفتم پشت پنجره مسجد . . خیلی زیاد بودند . بچه ها درب مسجد را بسته بودند . بلند داد زدم و گفتم :
کسی اسلحه دستش نگیره ، هیچکس حرفی نزنه ، جوابشون رو ندین . ما باید بریم و باهاشون صحبت
کنیم .
من و شاهرخ رفتیم بیرون . آنها ساکت شدند . من گفتم : برا چی اینجا جمع شدید ؟
جوان درشت هیکلی از وسط جلو آمد و گفت : ما می خواهیم شما رو از اینجا بندازیم بیرون ، اون کسی
هم که الآن با ما بحث می کرد باید تحویل بدید .
نفس در سینه ام حبس شده بود خیلی ترسیده بودم . اصلا نمی دانستم چکار کنم . آن جوان ادامه داد :
من چریک فدایی خلقم . بدون سلاح شما رو از این شهر بیرون می کنم .
هنوز حرفش تمام نشده بود . شاهرخ یکدفعه و با عصبانیت به سمتش رفت . جمعیت عقب رفت . جوان
مات و مبهوت نگاه می کرد .
شاهرخ با یک دست یقه ، با دست دیگر کمربند آن جوان منحرف را گرفت . خیلی سریع او را از روی زمین
بلند کرد .
او را با آن جثه درشت بالای سر گرفته بود . همه جمعیت ساکت شدند . بعد هم یک دور چرخید و جوان را
کوبید به زمین و روی سینه اش نشست .
جوان منحرف مرتب معذرت خواهی می کرد . همه آنهایی که شعار می دادند فرار کردند . شاهرخ هم از
روی سینه اش بلن شد و گفت : بچه برو خونتون !!!
خیلی ذوق زده شده بودم . گفتم : شاهرخ الآن باید کاری رو که می خوایم انجام بدیم .
خیابان خلوت شده بود . با هم رفتیم کلانتری . قرار شد از امشب نیروهای ما به همراه مامور ها گشت
بزنند .
به همه دکه های روزنامه فروشی ها هم سر زدیم . خیلی محترمانه گفتیم : شما از شهرداری مجوز
گرفته اید ؟ پاسخ همه آنها منفی بود . ما هم گفتیم : تا فردا وقت دارید که دکه را جمع کنید .
صبح فردا به سراغ اولین دکه رفتیم . جند نفر از حزب توده با چماغ جلوی دکه ایستاده بودند . اما با دیدن
شاهرخ عقب رفتند . شاهرخ جوان فروشنده را بیرون آورد .
بعد هم دکه را با همه روزنامه هایش خراب کرد . با شنیدن این خبر دیگر دکه ها سریع جمع شد .
یک هفته دیگر در آنجا ماندیم . آرامش به طور کامل به شهر بازگشت . اعضای حزب توده لاهیجان را ترک
کردند و به شهرهایشان رفتند .
نماز جمعه بار دیگر در شهر اقامه شد . وقتی مردم به سوی محل نماز می آمدند به یاد حدیث نورانی
حدیث رسول خدا صلی الله علیه و آله افتادم که می فرماید :
قدمی نیست که به سوی نماز جمعه برداشته می شود مگر اینکه خدا آتش را بر او حرام کند .
با حضور مردم مومن و انقلابی لاهیجان ، کمیته و بسیج شهر راه اندازی شد . ما هم با بدرقه مردم و امام
جمعه شهر به سوی تهران برگشتیم .
((میر عاصف شاه مرادی ، از همرزمان شهید))
یا زهرا...(منبع وبلاگ فانوس)
| نظر