سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
لاهیجان...
نویسنده : محمد تقی خوش خواهش
تاریخ : سه شنبه 89 آذر 9
زمان : ساعت 11:52 عصر


نماز را در مسجد احمدیه خواندیم . با شاهرخ مشغول صحبت بودم . مسئول کمیته شرق تهران هم آنجا

بود . من و شاهرخ در حال خروج از مسجد بودیم که مسئول کمیته ، ما را صدا کرد.

وقتی همه از اطرافش رفتند رو به ما کرد و گفت : امام جمعه لاهیجان با ما تماس گرفته . مثل اینکه سران

حزب توده و چریک های فدایی خلق از تهران به لاهیجان رفته اند . مردم انقلابی و مومن این شهر هم از

دست آن ها آسایش ندارند .

بعد ادامه داد : من شنیدم که شما با بچه های کمیته رفته بودید کردستان . تجربه خوبی هم در مبارزه با

ضد انقلاب دارید . برای همین از شما می خواهم که یک کاری برای لاهیجان بکنید .

ماهم قبول کردیم و قرار شد فردا برای دریافت دو دستگاه اتوبوس و امکانات برویم کمیته مرکز .

وقتی صحبت ها تمام شد ، مسئول کمیته نگاهی کرد و با تعجب گفت : آقا شاهرخ ، شما قبل از انقلاب

چیکار می کردید ؟!شاهرخ لبخندی زد و گفت : بهتره نپرسید ، من و امثال من رو امام آدم کرد . ما گذشته

خوبی نداشتیم .

ایشان ادامه داد : آخه از طرف دادستانی آمده بودند برای دستگیری شما ، حتی من عکسی که آورده

بودند را دیدم .

تصویر خود شما بود . می گفتند : این از گنده لات های قدیمیه . تو جلسه ساواک هو حضور داشته . قرار

دستگیر و به احتمال زیاد اعدام بشه .

من هم توضیح دادم که این آقا الآن از بهترین نیروهای کمیته است . گذشته هرچی بوده تموم شده . اما

الآن آدم فوق العاده درستیه .

صبح فردا با دو دستگاه اتوبوس راهی لاهیجان شدیم . به محض ورود به مسجد جامع رفتیم .

امام جمعه شهر با دیدن ما خیلی خوشحال شد . تک تک ما را در آغوش گرفت و بوسید . بعد هم در گوشه

ای جمع شدیم . ایشان هم اوضاع شهر را توضیح داد و گفت :

مردم دیگر جرأت نمی کنند به مسجد بیایند . نماز جمعه تعطیل شده . مامورین کلانتری هم جرأت بیرون

آمدن از مقر خودشان را ندارند .

درگیری نظامی نداریم . اما آنها همه جا هستند . در و دیوار شهر پر شده از روزنامه ها و اطلاعیه های

آنها . نزدیک به چهل دکه روزنامه در شهر راه انداخته اند .

صحبت های ایشان تمام شد . سلاح ها را کنار گذاشتیم . با شاهرخ شروع به گشت زدن در شهر

کردیم  . همانطور بود که حاج آقا می گفت . سر هر چهار راه ایستاده بودند و بحث می کردند .

نماز جماعت را برقرار کردیم . صدای اذان مسجد جامع در شهر پیچید . چند روزی به همین منوال گذشت .

خوب اوضاع شهر را ارزیابی کردیم . شاهرخ هر روز زود تر از بقیه برای نماز صبح بیدار می شد . بقیه را هم

بیدار می کرد . بعد هم پیشنهاد کرد نماز جماعت صبح را در مسجد راه بیاندازیم .

حاج آقا هم خوشحال شد و گفت : اتفاقا پیامبر صلی الله علیه وآله حدیث زیبایی در این زمینه دارند .

ایشان می فرمایند : خواندن نماز جماعت صبح در نظرم از عبادت و شب زنده داری تا صبح بالاتر است .

بعد از نماز کمی استراحت کردم . عصر بود که با سر و صدای بچه ها از خواب پریدم .

با تعجب پرسیدم : چی شده ؟! شاهرخ جلو آمد و گفت : یکی از بچه ها که قبلا  دانشجو بوده ، رفته و با

اونها بحث کرده . بعد هم توده ای ها دنبالش کرده اند . حالا هم جمع شده اند جلوی مسجد . دارن بر ضد

ما شعار می دن .

رفتم پشت پنجره مسجد . . خیلی زیاد بودند . بچه ها درب مسجد را بسته بودند . بلند داد زدم و گفتم :

کسی اسلحه دستش نگیره ، هیچکس حرفی نزنه ، جوابشون رو ندین . ما باید بریم و باهاشون صحبت

کنیم .

من و شاهرخ رفتیم بیرون . آنها ساکت شدند . من گفتم : برا چی اینجا جمع شدید ؟

جوان درشت هیکلی از وسط جلو آمد و گفت : ما می خواهیم شما رو از اینجا بندازیم بیرون ، اون کسی

هم که الآن با ما بحث می کرد باید تحویل بدید .

نفس در سینه ام حبس شده بود خیلی ترسیده بودم . اصلا نمی دانستم چکار کنم . آن جوان ادامه داد :

من چریک فدایی خلقم . بدون سلاح شما رو از این شهر بیرون می کنم .

هنوز حرفش تمام نشده بود . شاهرخ یکدفعه و با عصبانیت به سمتش رفت . جمعیت عقب رفت . جوان

مات و مبهوت نگاه می کرد .

شاهرخ با یک دست یقه ، با دست دیگر کمربند آن جوان منحرف را گرفت . خیلی سریع او را از روی زمین

بلند کرد .

او را با آن جثه درشت بالای سر گرفته بود . همه جمعیت ساکت شدند . بعد هم یک دور چرخید و جوان را

کوبید به زمین و روی سینه اش نشست .

جوان منحرف مرتب معذرت خواهی می کرد . همه آنهایی که شعار می دادند فرار کردند . شاهرخ هم از

روی سینه اش بلن شد و گفت : بچه برو خونتون !!!

خیلی ذوق زده شده بودم . گفتم : شاهرخ الآن باید کاری رو که می خوایم انجام بدیم .

خیابان خلوت شده بود . با هم رفتیم کلانتری . قرار شد از امشب نیروهای ما به همراه مامور ها گشت

بزنند .

به همه دکه های روزنامه فروشی ها هم سر زدیم . خیلی محترمانه گفتیم : شما از شهرداری مجوز

گرفته اید ؟ پاسخ همه آنها منفی بود . ما هم گفتیم : تا فردا وقت دارید که دکه را جمع کنید .

صبح فردا به سراغ اولین دکه رفتیم . جند نفر از حزب توده با چماغ جلوی دکه ایستاده بودند . اما با دیدن

شاهرخ عقب رفتند . شاهرخ جوان فروشنده را بیرون آورد .

بعد هم دکه را با همه روزنامه هایش خراب کرد . با شنیدن این خبر دیگر دکه ها سریع جمع شد .

یک هفته دیگر در آنجا ماندیم . آرامش به طور کامل به شهر بازگشت . اعضای حزب توده لاهیجان را ترک

کردند و به شهرهایشان رفتند .

نماز جمعه بار دیگر در شهر اقامه شد . وقتی مردم به سوی محل نماز می آمدند به یاد حدیث نورانی

حدیث رسول خدا صلی الله علیه و آله افتادم که می فرماید :

قدمی نیست که به سوی نماز جمعه برداشته می شود مگر اینکه خدا آتش را بر او حرام کند .

با حضور مردم مومن و انقلابی لاهیجان ، کمیته و بسیج شهر راه اندازی شد . ما هم با بدرقه مردم و امام

جمعه شهر به سوی تهران برگشتیم .

((میر عاصف شاه مرادی ، از همرزمان شهید))


یا زهرا...(منبع وبلاگ فانوس)




| نظر



مرجع دریافت قالب ها و ابزارهای مذهبی
Design By : Ashoora.ir


 

پایگاه جامع عاشورا