



الهام و شراره دَم در دانشگاه ایستاده بودند و داشتند صحنه ی تشییع پیکر شهداء را که با حضور دانشجویان زیادی همراه شده بود تماشا میکردند.
دراین حال شراره پوزخندی میزند و به الهام میگوید: اِلی جون دیگه دانشگاه هم شده قبرستون.
وقتی پیکر شهداء را به جایگاه میرسانند، دختردانشجوی که فرزند شهید است این متن را میخواند:
مزار برخی از شهداء را در دانشگاه قرارد دادند واین باعث غرور ما دانشجویان است که بگوییم ما با عطر شهدا نفس میکشیم و با جوهر خون شهداء قلم علممان را رنگین میکنیم و کسی این را درک میکند که به حقیقت این کلام شهید آوینی رسیده باشد: شهداء شاهد بر باطن حقیقت عالمند و همآنها هستند که به دیگران حیات میبخشند.
الهام با شنیدن این حرفهای دختر شهید گفت: جمش کن حال نداریم.
پسر دانشجویی حرف آنها را شنید و گفت: ببخشید خانم، خواستم بگم من هزارتا دلیل دارم که بگم شما اشتباه میکنید اما فقط یه چیز میگم و میرم البته شاید ناراحت بشید ولی من خودمم خواهر دارم شما هم مثل خواهر خودم.
شراره خنده ای میکند و میگوید: برادر عزیزم لطف کنید حرفتان را بزنید.
پسر دانشجو میگوید: شما و امثال شما تا عمر دارید مدیون شهداء هستید.
الهام در حالی که آدامسشومیترکوند گفت: نه بابا! و به اتفاق شراره قاه قاه می خندند.
پسر دانشجو ادامه داد: چون اگر ایران شهداء را نداشت نیروهای بعث عراق همون بلایی را به سر شما می آوردند که به سربعضی از زنها و دخترای عراقی آوردند! منظورم را که میفهمید؟
با این حرف پسر دانشجو، الهام و شراره خندشون را قورت دادند و سرشون را پایین انداختند.
| نظر بدهید