گریستن در سحرگاهان...
نویسنده : محمد تقی خوش خواهش
تاریخ : چهارشنبه 88 فروردین 26
زمان : ساعت 12:2 صبح
شهید بابایی

 

بنده به عنوان مسئول قرار گاه رعدبه سربازان نگهبان دستور داده بودم تا شبها پس از خاموشی برای ورود وخروج به قرارگاه ایست شبانه بدهند.یکی از شبها نگهبان پاس دو ,که نوبت پاسداری اش از ساعت دو الی چهار صبح بود  سرا سیمه مرا از خواب بیدار کرد و گفت :"در ضلع جنوبی قرارگاه شخصی است که فکر می کنم برایش مشکلی پیش آمده."

پرسیدم:

مگر چه کار می کند؟

گفت:

او خودش را روی خاکها انداخته وپیوسته گریه می کند.

من بی درنگ لباس پوشیدم وهمراه سرباز به طرف محلی که  او نشان می داد رفتم.به او گفتم که تو همین جا بمان .سپس آهسته به طرف صدا نزدیک شدم.صدا به نظرم آشنا می آمد . نزدیک تر که رفتم او را شناختم . تیمسار بابایی فرمانده قرارگاه بود . ا. به بیابان خشک پناه آورده بود و در دل شب آنچنان غرق در مناجات و راز ونیاز به درگاه خدا بود. که به اطراف خود توجهی نداشت. من به خودم اجازه ندادم که خلوت او را برهم زنم .از همان جا برگشتم وبه سرباز نگهبان گفتم:

 

"ایشان را می شناسم .با او کاری نداشته باش واین موضوع را برای کسی باز گو نکن."

 

چفیه پاره


| نظر



مرجع دریافت قالب ها و ابزارهای مذهبی
Design By : Ashoora.ir


 

پایگاه جامع عاشورا