هنوزم که هنوزه می شینه از از اون موقعها میگه نمی دونم دلش چرا اینقدر گرفته.....
می گفت ناراحته که ترفیع درجه نگرفته و خوشحاله که تنزیل هم نگرفته ....
می گفت از همون اول یه جا کار می کرد الانم همون جاست ...فقط محل کارش یه ذره جاش تغییر کرده...
می گفت خوشحال که از بعد جنگ تا حالا تو گردان تخریبه فقط تفاوتش اینه که اون موقع واسه رفقا معبر می زد و مینا رو خنثی می کرد اما الان واسه جونا معبر می زنه که تو تله های دشمن گیر نکنن...
می گفت اون موقع یکی از رفقاش اومد پیشش بهش گفت می خوایم با همدیگه چله بگیریم تو هم میایی؟؟؟
گفت چی کار بیاید بکنم گفتش نباید کارای بد انجام بدی ،حرف بد نزنی ،نمازاتو اول وقت بخونی ،نماز شب بخونی و...
گفت باشه منم میام گفت یه کار دیگه هم باید بکنی گفتش چی کار...
گفت باید موهاتو از ته بزنی....
می گفت غرور فرمانده بودن منو گرفت گفتم همه کارا رو می کنم ولی موهامو نمی زنم .هرچی گفتن بزن گفتم نمی زنم....
بی خیالم شدن....
ولی اونی که نتونست از موهاش بگذره نتونست از سرش بگذره ...
می گفت اونا همه رفتن و من موندم...
می گفت کار من با اون شهیدی که وقتی تیر خورد گفت یا حسین تفاوت داره تیر وقتی به دستم خورد من گفتم آخ دستم....
یه روز بهش گفتم حاجی شهدا با ما قهرن دیگه تو خواب کسی نمیان گفتم مثلا خودتون الان چند وقته خواب شهدا رو نمی بینید...
گفت من با شهدا زندگی می کنم باهاشون حرف میزنم باهاشون غذا می خورم باهاشون راه میرم ....
گفتم ما چی کار کنیم....
گفت شما هم با شهدا زندگی کنید
| نظر