سکانس اول ....
ساعت 10 صبح روز دوشنبه ...
بانک ملی ایران ....شلوغی و سر و صدا تمام بانک و گرفته بود ....شماره ی 105 به باجه 7...شماره 106 به باجه 4....
با یک لباس کهنه اما تمییز و مرتب وارد بانک شدم .....
فیشو گرفتم ...شماره 145
هنوز خیلی مونده بود نوبتم برسه ...
دوست داشتم سریع تر نوبتم شه و کارامو انجام بدم...
درد شدیدی تو سرم بود ...هر چند لحظه یه بار که شلوغی های توی بانک و می دیدم یاد شلوغی ها و سر وصدای جنگ می افتادم...
تو فکر بودم .....این که امروز میتونم بعد مدتها بچه ها رو خوشحال کنم به علی قول داده بود واسش یه دوچرخه بگیرم یه عروسک خوشگل تو این وسط سهم زهرا بود.....
تو فکر بودم .....قسط ها رو باید پرداخت می کردم ....
گاهی اوقاط این فکر به ذهنم می رسید که بعد جنگ من از زندگی عقب موندم ....
اما می گفتم نه من از شهدا عقب موندم زندگی واسه چیه؟؟؟
یاد رسول رفیق دوران نوجونیم افتاده بودم همونی که از بچگی با هم بازی می کردیم...
تو دوره نوجونی جنگ شد من اومدم جبهه اما رسول موندو درسشو ادامه داد....الان واسه خودش آقای دکتر شده...
به خودم میگفتم چقدر به درس خوندن علاقه داشتم اما جنگ شد و اون تکلیف بود...وقتی هم برگشتم این قدر صدای تیر و ترکش تو سرم بود دیگه نمی تونستم درس بخونم...
ترکشی هم که به کمرم خورده بود باعث شده بود دیگه حال نشستن سر درس ونداشته باشم...
توی این فکرا بودم که با صدای کامپیوتر که می گفت شماره 145 به باجه 4 به خودم اومدم ...
آره نوبتم رسیده بود...
سکانس دوم
بفرمایید...
وام می خواستم برادر...مرد با یه لبخند تمسخر بر انگیزی زیر لب گفت برادر!!!!
گفت مدارک ....
بهش نشون دادم...
یه نگاهی کرد و بعد اسمم و وارد کامپیوتر کرد ...
گفت آقای عباس خداپرست؟؟؟
گفتم درسته خودمم.
گفت شما نمی تونید وام بگیرید ...انگار یه سطل آب سرد رو سرم ریختن
گفتم چرا؟؟؟
گفت وام دفعه قبل و با تاخیر پرداخت کردی ....
گفتم آخه داداش دیر پرداخت کردم اما دادم بالاخره...
اوه تا چند لحظه قبل برادر بودم حالا شدم داداش!!!شما بسیجی ها همین جورید کارتون گیر میکنه به ما، برادر تبدیل میشه به داداش...
داداش ،برادر ،آقا اصلا هر چی شما بگید...یه کاریش کن پول نیاز دارم...
برو آقا وقت ما رو تلف نکن...
آقا نیاز دارم ...آقا تو رو به خاطر شهدا یه کاری کن ..جنگ رفتم جایی تو من وایستادم از این مملکت دفاع کردم....اگه همین ماها نبودیم شما باید به صدام میگفتید آق دایی...
(کارمند از روی خشم راست وایستاده)برو آقا از من چرا می خوای ...مگه من بهت تکلیف کردم بری جنگ ...مگه من گفتم خونواده و کار و زندگی تو ول کن .برو حقت و از کسایی بخواه که به شما گفتن
جنگ جنگ تا پیروزی....
دیگه گوشم نمی شنید...فقط داشتم به دهن اون کارمند نگاه می کردم ...حرفاش داشت داغونم میکرد...مردم همه جمع شده بودن هی می گفتن چی شده؟؟؟چی شده؟؟؟
یه عده رفته بودن کارمند اررم کنن ...بهش باج می دادن شما ببخشیدش شما بزرگواری شما...
سکانس برتر
نمی دونم چی شد یه هو احساس کردم حاجی داره داد میزنه عباس عباس تانک داره میاد ...بدنم می لرزید یه هو حالی که بعضی از شبای جنگ بهم دست می داد دست داد...
داد زدم یاحسین....یکی رو گرفتم گفتم بخوابید خمپاره زدن هر چی میدیم فقط موشک بود که کنارم می خورد ...بچه ها داشتن یکی یکی رو زمین می افتادن...
یهو رفتم سمت بی سیم داد زدم...الو الو کربلا داداش این نخوداتون چی شدن داداش بچه ها دارن تلف میشن ...
داد زدم این ماشین امداد کجاست خدایا ....
یه هو دیدم یه تیر به حاجی خورد داد زدم جاجی ....
همین که می خواستم بدوم سمتش یه خمپاره کنارم خورد ...گیج شدم و رو زمین افتادم ...دیدم دارم بر می گردم تو بانک همه دورم بودن، بدنم همون جوری می لرزید صدا ها رو می شنیدم...
بابا فیلمشه...یکی دیگه می گفت نه موجی ...هر کی یه چی می گفت یه هو تو جمع حاجی رو دیدم با لباس خاکی ....دیدم داره لبخند میزنه خواستم چیزی بگم اما اجازه نداد گفت امروز نوبت توه
که کبوتر بشی این و گفت و دست کشید رو چشمام ...........
| نظر