سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهار تا استخوان و یک پلاک
نویسنده : محمد تقی خوش خواهش
تاریخ : شنبه 91 شهریور 25
زمان : ساعت 2:57 عصر

سلام رفقا

تو نت داشتم چرخ میزدم یه هو چشمم افتاد به یه متن که یه نفر گذاشته بودش.....چند وقته سعی کردم مطالبم از خودم باشه یعنی کپی پیست نباشه ولی این اون قدر برا من تاثیر گذار بود که تصمیم گرفتم بزارمش تو وبلاگم .....

خیلی شوخ طبع بود تا جایی که دیگه نمی تونستم شوخی و جدیش را تشخیص بدم . یادمه روز آخر که باهم بودیم ، بهش گفتم این بار کی برمی گرد

ی ؟ گفت : خیلی دیر نیست . نگاهی به دور و برش انداخت و دختر عموی دوسالش را نشونم داد، گفت عروسی زهرا خانم بر می گردم . این حرف را که زد دلم ریخت ، گذاشتم سر شوخی هاش .

اما این بار شوخی نمی کرد ، رفت و بعد از 18 سال دقیقا دو روز قبل از عروسی دختر عموش بود که از معراج شهدا زنگ زدن و خبر دادن که جنازش پیدا شده . خوشبختانه وقتی به برادرم گفتم خوش حال شد اما بعد که گفتم شهید شده، زهرا خانم که شب عروسیش با اومدن پسرعموش یکی شده بود ناراحت شد و گفت: چرا باید عروسی من به خاطر چهارتا استخوان و یک پلاک عقب بیفته؟

چهار روز بعد از عروسی ساعت پنج صبح که اذان میگفتن یکی در خونه رو زد . دیدم دختر برادرم با چشم های پر از اشک پشت دره .

- سلام عمو *علیک سلام عموجون . چرا گریه می کنی؟

- علی ، علی ... *علی چی؟

- قبرش کجاست؟ *چه طور مگه؟

- می خوام برم معذرت خواهی .

* بیا تو درست حرف بزن بیبنم چی شده؟

- دیشب که خوابیده بودم چند بار از خواب پریدم اما هر بار که می خوابیدم همون خواب را می دیدم . توی یه باتلاق خیلی بزرگ افتاده بودم، هرچی فریاد می زدم کسی صدام را نمی شنید . بعد از نا امیدی از کمک دیگران، وقتی تا گردن توی باتلاق فرورفته بودم دیدم چهارتا استخوان و یک پلاک به دادم رسیدن و منو نجات دادن . ازشون پرسیدم کی هستید؟ گفتن : ما همون چهارتا استخوان و یک پلاکیم . بعد هم گفتن : الدنیا دار فانی... .

با این حرف از خواب پریدم . شما فکر می کنید علی منو می بخشد ؟؟؟

اشک هاش را پاک کردم و گفتم : آره دخترم می بخشه! حالا پاشو نمازت را بخوان تا شوهرت بیدار نشده با هم بریم خونتون که الانه نگرانت می شه . هردو به نماز ایستادیم . صدای الله اکبر زهرا من را به یاد صدای پسرم انداخت . سال ها بود که توی این خونه جز من و حاج خانم کس دیگری این جا نماز نخوانده بود .

وقتی جانمازم را گذاشتم روی طاقچه عکس علی بهم لبخند زد . صورت خواهرزادم را نگاه کردم ، خیلی آروم بود و از حالت قبلیش خبری نبود .




| نظر



مرجع دریافت قالب ها و ابزارهای مذهبی
Design By : Ashoora.ir


 

پایگاه جامع عاشورا